بــــــابــــــائــــــیهـــ ...
بسم الله
گفتند : طلائـــیه
زیر لب گفت : "بابائــیه ... "
هر روز می آمدند و میرفتند ...
تنها یادگار آن روز ها از آن مرد ها
چند استخوان و یک پلاک
شاید یک انگشتر
چشم انتظار بود ...
زیر لب گفت :"برگـــــرد !
تنـــــها یک بغــــــل بـــابـــای من باش"
اشکی ریخت ...
و دیگران فریاد زندند : سهمیه ای !
و او باز هم دلتنگی هایش را میان لبخند تلخش پنهان کرد ...
__
گل نرگس (استفاده با ذکر منبع )
کلمات کلیدی :